همراز



صبحی داشتم میرفتم شرکت (بخاطر مراسم امروز ما آماده باش هستیم) توی مسیر یه پیرمردی رو دیدم که اون موقع صبح کنار خیابون منتظر تاکسی بود ؛سوارش کردم گفتم: حاجی کجا میری

گفت: میرم واسه راهپیمایی

گفتم: حاجی الان که خیلی زوده!

گفت:یخورده بعد خیابونا بسته میشه تاکسی گیرم نمیاد

گفتم: خب اتوبوس هست دیگه، همشون هم مجانی میبرن تا مسیرهای راهپیمایی

گفت: من با این پا نمیتونم اتوبوس سوار بشم

گفتم : حالا برا شما واجب نیست که با این شرایط بری راهپیمایی

گفت : اتفاقا باید بریم

حوصله بحث ی باهاش نداشتم

گفتم: خدا اجرتون بده

گفت : جوون میشه اون ترانه رو خاموش کنی

با خنده گفتم: حاجی اینو رادیو داره پخش میکنه

گفت: عجب!

گفتم : حاجی امروز به برکت انقلاب همه چی آزاده ، ترانه غیر مجاز ، بدحجابی، حرکات موزون، جنگ و شادی، .

هیچی دیگه نگفت و من به این فکر میکردم که با پتانسیل این مردم همیشه در صحنه توی این چهل سال چه کارها میشد کرد که نکردیم.


#همین


صبحی داشتم میرفتم شرکت (بخاطر مراسم امروز ما آماده باش هستیم) توی مسیر یه پیرمردی رو دیدم که اون موقع صبح کنار خیابون منتظر تاکسی بود ؛سوارش کردم گفتم: حاجی کجا میری

گفت: میرم واسه راهپیمایی

گفتم: حاجی الان که خیلی زوده!

گفت:یخورده بعد خیابونا بسته میشه تاکسی گیرم نمیاد

گفتم: خب اتوبوس هست دیگه، همشون هم مجانی میبرن تا مسیرهای راهپیمایی

گفت: من با این پا نمیتونم اتوبوس سوار بشم

گفتم : حالا برا شما واجب نیست که با این شرایط بری راهپیمایی

گفت : اتفاقا باید بریم

حوصله بحث ی باهاش نداشتم

گفتم: خدا اجرتون بده

گفت : جوون میشه اون ترانه رو خاموش کنی

با خنده گفتم: حاجی اینو رادیو داره پخش میکنه

گفت: عجب!

گفتم : حاجی امروز به برکت انقلاب همه چی آزاده ، ترانه غیر مجاز ، بدحجابی، حرکات موزون، جنگ و شادی، .

هیچی دیگه نگفت و من به این فکر میکردم که با پتانسیل این مردم همیشه در صحنه توی این چهل سال چه کارها میشد کرد که نکردیم.


#همین


"نیکولا" یا خانوم نیلوفر نیک بنیاد رو چند سالیه میخونم اون روز که خبر نامزدیش رو تو وبلاگش نوشت باور کنید اونقدر که براش خوشحال شدم و آرزوهای خوب کردم ، شاید اگه خودم نامزد میکردم اینقدر خوشحال نمیشدم :)))

هر بار که وبلاگش رو باز میکنم منتظر یه مطلب جدید در مورد خودش و آقای رجبی هستم 

با اینکه من تا حالا حتی یه کامنت هم واسه پستاش نذاشتم (البته کامنتهاش بسته س فقط میشه براش ایمیل زد) ولی دوست داشتم یه روز بهش کامنت بدم و کلی آرزوی خوب براش بکنم

نمیدونم این حس از کجا ناشی میشه که بعضی هارو میشه فراتر از هر علاقه یا جنسیت یا هر چیز دیگه دوست داشت و بهش احترام گذاشت شاید فقط و فقط این میتونه بخاطر شخصیت و منش اون طرف باشه ولاغیر.

آدمهای خوبی باشیم و انرژیهای مثبت بدیم به اطرافیانمون


#همین


پ.ن : آدمها یه روزی بخاطر کارهایی که انجام ندادن بیشتر افسوس میخورن تا کارهای اشتباهی که در گذشته انجام دادن


بر اساس یک افسانه ی قدیمی ماه گرفتگی روی بدن ،محلی رو که در زندگی قبلی از اونجا کشته شدید رو  نشون میده.

توی حموم داشتم همه جای بدنم رو بررسی میکردم تا یه ماه گرفتگی یا نشانه ایی پیدا کنم تا بدونم توی زندگی قبلی از کجا کشته شدم، هیچ جایی رو پیدا نکردم . نکنه سکته کردم یا از کهولت سن مردم یا اینکه دچار خفگی توی آب شدم یا

به زندگی قبلی اعتقادی دارین اصلا؟

بارها شده واسه اولین بار جایی رفتم ولی یه حسی بهم میگفت که من قبلا اینجارو دیدم یا همینطور آدمایی که برا اولین بار بود میدیدمشون ولی احساس کردم که میشناسمشون و قبلا جایی دیدمشون. احتمالا برا همتون این قضیه پیش اومده و تجربه ش رو داشتین.

هندوها معتقدند آدمها مدام در حال مردن و متولد شدن هستن و موقعی از این عذاب رهایی پیدا میکنن که وقتی مردن کنار رود گنگ سوزونده بشن و خاکسترشون به رودخانه ریخته بشه تا روحشون آزاد بشه ( فیلم "فریاد مورچگان" از محسن مخملباف رو ندیدین اگه پیدا کردین حتما ببینید)

با همه این حرفا من دوست دارم اگه یه روزی دوباره متولد شدم یه موزیسین به دنیا بیام، چیزی که خیلی وقتا حسرتش رو خوردم که چرا از بچگی سفت نچسبیدمش و ادامه ش ندادم


#همین


کسی که روز اول، فرمول گره زدن نخ کاموا و قواعد بافتنی ها رو نوشته، بی شک عاشق ترین آدم با هوش دنیا بوده .اونهم اینکه گره خوردن میتونه گرما ایجاد کنه حالا اون گره خوردنه نخ کاموا باشه یا دوتا دست تو یه روز زمستونی!

مهم نیست سرمایی بوده یا نه. مهم اینه که حساس ترین دقیقه های یک روز زمستانی رو کشف کرده.

مگه میشه دست آدم گرم نباشه و انگشت هاش بتونن گلوله برفی درست کنن.

اگه دور هم باشیم و ژاکت دست باف پوشیده باشیم و هر کدوممون یه لیوان چای داغ داشته باشیم، سر چله زمستون، هم سردمون نمیشه و خوشحالیم.

از من بپرسی بهت میگم شال گردن ها روده دراز ترین محرم اسرار های دنیا هستن. رج به رج که بافته می شدند یا صدای یه مادر خسته رو شنیدن، یا قربون صدقه های یک دخترک عاشق.!

شال گردن ها کارشون رو خوب بلدن، اینکه بپیچن دور گردن دلبند کسی و نذارن سرما بخوره.

اندازه ی بعضی از شال گردن ها بخشی از فاصله ایه که بین دو نفر وجود داره.

فاصله ای که یک نفر دونه به دونه با دلتنگی گره شون زده . 


#همین





دختره رفته تو لایو اینستا به دوست دختر یه پسره فحش داده و پسره یه نقشه کشیده دختره رو از تهران کشیده سیرجان و بردتش تو یه باغ متروکه تا جایی که جا داشته کتکش زده و ازش فیلم گرفته و پخشش کرده تا به دوست دخترش ثابت کنه خیلی مرده!!!

-کجا داریم میریم ما!!

-چرا زندگی خصوصیمون رو ریختیم دم دست همه!!!

-این حجم از ادبیات فحش از کجای ما درمیاد بیرون که به هر کس و هرچی فحش میدیم!!!

-این حجم از خشونت کجای ما نهفته و از کجا اومده!!!

-خانواده ها کجان؟؟؟

-فضای مجازی چیکار نکرد با ما!!؟

-


#همین


دوستان عزیز ازم قول گرفته بودن که ادامه

این پست رو بنویسم گرچه خودم زیاد مایل نبودم ولی به نظر مخاطب احترام میذارم و ادامه شو مینویسم


  بارون پاییزی غوغایی بپا کرده بود تو خیابون ، کافه سنبل همون کافه ی قدیمی نیمه روشن با میز و صندلیهای چوبی و دیوارهایی که با چوب کار شده بود هنوز هم همون بو رو میداد بوی چوب و قهوه ی تازه و یه آهنگ ملایم از مازیار فلاحی (این حال خوب با تو   اشکهای روی گونه م .)

نمیدونم چه دلیلی داشت که ما همه ی قرارهامون رو روزهای پنجشنبه و اینجا میذاشتیم شاید بخاطر اینکه صاحب این کافه ی دنج یکی از بچه محلهای قدیمی من بود یا چیزی بیشتر از اون چون مارو یادروزهای خوبی مینداخت.

امروز هم پنجشنبه بود و میز کنار پنجره ی بخار گرفته که ازش بزور میشد آدمایی که از بارون فرار میکردن یا اونایی که با چتر تنهایی یا دونفره از بارون لذت میبردن رو دید.

زل زده بود به بخاری که از فنجون قهوه بلند میشد و انگشتش رو دور لبه ی فنجون میچرخوند. از وقتی که وارد کافه شده بود و رو صندلی روبروم نشسته بود مستقیم تو چشام نگاه نکرده بود چهره ش کمی شکسته تر شده بود ولی هنوز هم زیبا بود و نه فقط به چشم من بلکه هر کسی که اونو دیده بود بهش اعتراف میکرد. برای منی که سلول به سلول صورتش رو میشناختم ، لبخندش ،اخمش ، نگرانیش ، دلهره ش ، ترسش، شیطنتش، . همه ی اینها برام با یه نگاه قابل فهم بود. ولی امروز چهره ش برام مبهم بود.

موزیک رفت رو ترک بعدی از معین:

داری میری از خونه آرزوت جدا میشم از تو چه آواره وار

کنارت نمیذارم از زندگیم برو زندگی کن بذارم کنار

پی آرزوهای بعد از منی منم غصه هامو به دوش میکشم

میتونم از عشقت بمیرم ولی نمیتونم عشق یکی دیگه شم

واست بهترین هارو میخوام چون واسه اولین بار فهمیدمت

واسه آخرین بار عاشق شدم واسه اولین بار بخشیدمت

  به امید رویای بوسیدنت به عشق تو چشمامو خواب میکنم

اگه صد دفعه باز به دنیا بیام میدونم تورو انتخاب میکنم


  گفتم: قهوه ت یخ کرد بگم عوضش کنن

گفت: نمیخورم 

گفتم : بعد اینهمه سال خواستی بیاییم اینجا که حرف نزنیم ! چی باید بشنوم.

خودم رو آماده کرده بودم واسه هر توجیه یا دلیل یا هرجور عذر خواهی  یا شایدم .

گفت: امروز خواستم بیای اینجا که بهت بگم فکر میکنم نفرینت داره زندگیمو نابود میکنه

  گفتم : فکر میکنی من نفرینت کردم

گفت: چند سال اول خوب بود و خودم رو خوشبختترین دختر دنیا احساس میکردم اونم عالی بود ولی چند ماهه که عوض شده ، نگاهش ،رفتارش ، حرف زدنش ، رفت و آمدش ، تماس هاش کلا اون آدم سابق نیست نمیتونم بهش اعتماد کنم

گفتم : اینو فالگیر بهت گفته که نفرین کسی پشت سر خودت و زندگیته

گفت : خواهش میکنم حامد، جدی باش! دیگه عقلم به جایی قطع نمیده وقتی تو یه کشور غریب تنها و بیکس باشی به همه جور گزینه ایی فکر میکنی، زندگیم داره داغون میشه. بعدشم چند قطره اشک از چشمش سرازیر شد.

نمیدونم چرا یهو دلم بحالش سوخت چون خیلی تخس و محکمتر از اینچیزابود که به این زودی شونه خالی کنه، فهمیدم که تو این مدت خیلی بهش سخت گذشته.

گفتم : اونقدر دوست داشتم و دارم که چندماه بعد اینکه اون تصمیم روگرفتی و رفتی و داغونم کردی به خودم قول دادم که فقط برات آرزوی خوشبختی کنم و نه چیزدیگه "

'گفتم میدونی چیه :  اشکال زندگی تو شناخت آدماس تو همیشه تو انتخاب آدمهای دورو برت اشتباه کردی .

سرشو انداخت پایین و گفت : میدونم هنوز هم نشناختمش

گفتم : یادته چی بهم قول داده بودیم؟ ما یه روز تو همین کافه درست سر همین میز بهم قول دادیم هیچوقت زیر قولهامون نزنیم و اگه کسی زیر قولش زد تا آخر عمر مدیون اونیکی بشه، یادته؟

گفت: حامد خواهش میکنم نمک به زخمم نپاش

گفتم : میخوام بگم هیچ دینی به من نداری و من از حق خودم تو این عشق گذشتم.

گفت : ولی میدونم تا آخر عمر مدیونتم بخاطر لحظات خوبی که با هم داشتیم ولی خب چطوری بگم نشد دیگه.

گفتم : در مورد شوهرت با کسی هم تو خونه صحبت کردی؟

گفت : فقط تونستم بتو بگم چون به هرکی بگم میخوان بگن که خودت خواستیش خودت هم حلش کن. گفتم : شمارشو بده شاید بشه کاری کرد.

گفت: اونوقت میفهمه اومدم سراغ تو، رو من تعصب داره شاید بدتر بشه

گفتم : کاریت نباشه سعی میکنم حلش کنم

موزیک رفت رو ترک بعدی از محسن چاوشی( یه پاییز زرد و زمستون سرد و یه زندون تنگ و یه زخم قشنگ و .)

گفتم : دوتا قهوه ی داغ لطفا


پ. ن : این فقط یک داستان نیست

پ.ن:  مثل خاراندن یک زخم پس از خوب شدن یاد عشق عذابیست که لذت دارد

پ.ن: موقع برگشتن توی ماشین به این فکر میکردم که چقدر حرف آماده کرده بودم که بهش بگم ولی وقتی دیدمش همش یادم رفت حتی یادم رفت بهش بگم یادته با هم قرار گذاشته بودیم با هم بریم کنسرت رضا صادقی ؟ ولی من تنهایی رفتم کنسرتش و با کلمه به کلمه ی این ترانه ش.     




#همین

اگر دوستش دارید  به زبان بیاورید،  پانتومیم که بازی نمیکنید.

از ترسِ باختن با اشاره میخواهید بفهمانید، شما واقعا دوستش دارید  و به زبان نمی آورید و  یکی از راه میرسد  که بی هیچ عشقی تکیه کلامش "دوستت دارم" است،  می آید ، میگوید،  میبرد دلش را،  و شما میمانید و  "دوستت دارم " هایی که در عطرِ پیراهنش جا مانده است.


  #سحر_رستگای


پ.ن : آمار میگه :سالیانه چهل میلیون تماس با  ۱۱۸ داریم در حالیکه نصف تماسها سرکاریه !!

اونوقت هی بشینید بگید ما ملت شادی نیستیم و تفریح نداریم:))


#همین


حدودا دو هفته پیش سر یه پروژه ایی بودیم ،یکی از نیروگاههای برق حومه تهران برای راه اندازی ایستگاه ، تا نزدیکهای عصر کار کردیم و ترانس آماده کلید زدن شد که متوجه شدیم ترانسفورماتور نشتی روغن داره(داخل ترانسفورماتورهای نیروگاهی و ترانسهای توزیع برق، روغن Z میریزن که وظیفه  خنک کاری ترانس رو برعهده داره) ناظر پروژه که خیلی هم آدم کارنابلد و گیری بود گفت که با خدمات پس از فروش شرکت ترانسفورماتور. . . تماس بگیرن تا بیاد محل نشتی رو جوشکاری کنه تا نشتی برطرف بشه . خلاصه تماس گرفتن و اونا هم گفتن جوشکارهامون ماموریت رفتن و تا دو روز دیگه میان منم گفتم ما نمیتونیم دو روز دیگه اینهمه مسیر رو بیاییم و دوباره همین پروسه رو تکرار کنیم . یه جوشکار دیگه بیارید. اونا هم همچین شخصی که سرتیفیکیت (یه جور شناسنامه و گواهینامه جوشکاریه)جوشکاری داشته باشه نداشتن. گفتم اجازه بدین خودم جوشکاریش کنم (بنده مدرک جوشکاریه بین المللی از شرکت الین اتریش رو دارم) ناظر گفت نمیشه و مسئولیت داره برا من اگه حین جوشکاری ترانس منفجر بشه به شعاع دویست متری هیچده نمیمونه ، گفتم : مسئولیتش پای من اگه نشتی برطرف نشد شما هزینه ی نصب ترانس که حدودا هفتاد میلیون پول بود رو نده.

همکارا گفتن : ولش کن به ریسکش نمیارزه گفتم من راهشو میدونم.

خلاصه یه لباس کار یکی از پرسنل اونجا گرفتم و پوشیدم  و ترانس جوش آوردن و شروع کردم به جوشکاری، نزدیک نیروگاه یه دبیرستان پسرانه بود که در طول مدتی که ما اونجا بودیم هر زنگ تفریح صدای ناظم یا مدیر مدرسه پشت بلندگو میومد، که واقعا باید جایزه فحش برتر رو به این آقا اعطا میکردن ، یعنی با چنان لحن و ادبیاتی با بچه ها حرف میزد که من چند بار من اعصابم بهم ریخت خواستم برم بگم آقای نه چندان محترم شما وظیفه ت آموزش بچه مردمه نه یاد دادن ادبیات در شان خودت.

خلاصه از موضوع منحرف نشیم حین جوشکاری یه مادر و پسر از اون دبیرستان اومدن بیرون ، مادر داشت با لحن تندی بچه رو نصیحت میکرد از کنار ما که رد میشدن رو کرد به پسرش گفت اونقدر درس نخون که یه حمال بشی مثل اینا!! یعنی دقیقا به من اشاره کرد

من:!!!!!!!!!!!!!:(

مدرک مهندسیم!!!!!!!!!!!!:(

گواهینامه بین المللی جوشکاریم!!!!!!!!!!!!:(

حمید معومی نژاد!!!!!!!!!!!!!:(

همکارام:))))))))))))))))))))

ناظر پروژه:))))))))))))))))

خلاصه همین دیگه:)))

میخوام بگم که دوستان عزیز لطفا دیدگاهتون رو نسبت به کار و گارگر و کسایی که زحمت میکشن واسه آبادی این مملکت عوض کنید


پ.ن : من از همینجا حمایتم رو از کارگران کارخانه نیشکر هفت تپه و همه کارگرانی که مظلومانه و فقط و فقط  بخاطر درخواستهای صنفی اعتصاب کردن اعلام میکنم و همچنین اعلام انزجار میکنم از اونایی که حق این کارگرا رو میخورن و به اعتصابشون انگ ی میزنن


#همین



  "اورسولا گفت:ما از اینجا نمیرویم, همینجا می مانیم, چون در اینجا صاحب فرزند شده ایم.

  خوزه گفت:اما هنوز مُرده ای در اینجا نداریم, وقتی کسی مُرده ای زیرخاک ندارد, به آن خاک تعلق ندارد.

اورسولا با لحنی آرام و مصمم گفت:اگر قرار باشد من بمیرم تا بقیه در اینجا بمانند,خواهم مُرد."



صد سال تنهایی   

#گابریل_گارسیا_مارکز


پ.ن : من این کتابو نخوندم ولی تعریفشو از یه دوستی خیلی شنیدم ایشالا وقت بشه بخونمش

پ.ن: میگما زشت نباشه ماها درباره قاشقچی اینجا چیزی ننوشتیم. داداش بکشید بیرون از این بنده خدا:))



یه بغل گل رز دستش بود و سر چهار راه پشت چراغ قرمز، به راننده های ماشینا گل میفروخت به زور ۱۰- ۱۲ سالش بود. با انگشت چندتا ضربه به شیشه زد انگشتاش توی دستکش های سوراخ و خیسش توی اون عصر پاییزی بارونی و سرد کرخت شده بود ، شیشه رو دادم پایین ، گفت: عمو واسه عشقت گل میخری؟

یه لحظه جا خوردم ؛ عشقم !!؟؟

گفتم : خودتو عشق است خانوم خوشکله بسته ایی چند؟

تو راه همش تو تو فکر اون دختره و حرفش بودم.


#همین


روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود و او را نزد حاکم می برند تا مجازات را تعیین کند .

حاکم برایش حکم مرگ صادر می کند اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزی از مجازاتت درمی گذرم .

ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند!!!!!

 عده ای به ملا می گویند مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟

ملانصرالدین می فرماید : انشاءالله در این سه سال یا حاکم می میرد یا خرم.!! 

همیشه امیدوار باشید؛ چیزی به نفع شما تغییر میکند.


پ.ن: متاسفانه حکایت اینروزهای ماست


توی جوشن کبیر یک عبارتی هست که مى‌گیم: "یا کٓریمٓ الصَّفْح"

معناش خیلى جالبه! یک وقتی یک کسی تو رو می‌بخشه، اما یادش نمیره که فلان خطا رو کردی و همیشه یه‌جوری نگات می‌کنه که تو می‌فهمی هنوز یادش نرفته؛ یه‌جورایی انگار که سابقه‌ی بدت رو مدام به یادت میاره ولی یک وقتی، یک کسی تو رو می‌بخشه و یک‌طوری فراموش می‌کنه انگار نه انگار که تو خطایی رو مرتکب شدی اصلا هم به روت نمیاره. به این نوع بخشش میگن صَفح.

و خدای ما این‌گونه است. از صمیم قلب می‌گیم: "یا کٓریمٓ الصَّفْح" 

بیاییم توی آخرین روزهاى سال همدیگه رو به معنای واقعی ببخشیم و بگذریم تا بخشیده بشیم. 


#همین


برای سومین بار البته این بار بلندتر صدا زدم مااااااماااان کجایی! میگم انباری رو تمیز کردم پله های حیاط رو هم شستم ، پنجره های تراس رو تمیز کنم یا باغچه رو ؟؟

بازم جوابی نیومد ، نگران شدم با خودم گفتم نکنه بازم فشارش بالا رفته و یه گوشه خونه افتاده زمین! با همین فکر سریع رفتم داخل، توی آشپزخونه و پذیرایی و حال نبود حموم و دستشویی رو هم چک کردم ، دیگه داشتم از نگرانی سکته میکردم که در اتاق خواب کوچیکه رو باز کردم و با تعجب دیدم جلوی کمد نشسته رو زمین و یه آلبوم قدیمی تو بغلشه و آروم آروم اشک میریزه ، رفتم کنارش و گفتم: مگه قرارمون نبود که سراغ این کمد نری!؟ اشکهاشو پاک کرد و گفت :مگه میشه آخه!

گفتم :بذار باشه خودم این کمد رو تمیز میکنم.

گفت : این عکس جوونیهای باباته،( این آلبومهارو هزار بار باهم نگاه کرده بودیم )همون موقع که مجرد بود ، اولین باری که بعد نامزدی رفتم خونه ش ، رو دیوار پر بود از عکس گوگوش و هایده و مهستی و فروزان و شهره ، خودم همشو از رو دیوار کندم ، بعدظهرش هم باهم رفتیم چهارراه تئاتر شهر و یه عکس دونفره گرفتیم و قابش کردیم و زدیم به دیوار اتاقش.

آلبوم رو ورق زد و برام از گذشته ها گفت، از عمه بزرگه گفت که اوایل خیلی اذیتش کرده بود ولی الان جونش برا مامان میرفت. عکس به دنیا اومدن من و خواهرم رو نشون داد و کلی خاطره ازش گفت و اینکه بابا چقدر ذوق داشت ، آلبوم رو ورق زد و حرف زد و خاطره تعریف کرد وسطا گاهی گریه کرد و گاهی خندید و با یه عکسایی هم رفت تو خودش و آهی کشید.

آخر سر هم گفت اومدی و نذاشتی به کارام برسم، کلی کار مونده رو دستم پاشو پاشو به کارات برس!!!

پ.ن: نمیدونم چرا نگاه کردن به عکسهای قدیمی چاپ شده همیشه لذت بخشه و این حس تو عکسهای دیجیتالی جدید نیست.

پ.ن: ممنون از دوستانی که منو به چالش تصویر من از آینده دعوت کردن ، من چون ماموریت بودم وقت نشد بنویسم ولی اگه وقتش تموم نشده باشه حتما مینویسمش.


#همین


نگاهش به سبزه عید که افتاد رفت توی فکر . لحظاتی گذشت.

وقتی سرشو بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه می کنم، لبخند تلخی زد.

گفتم: گیله مرد! توی سبزه ها چی دیدی که رفتی تو فکر؟! کمی سکوت کرد و گفت: به این دونه های سبز شده نگاه کن. چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند. گفتم: خب! گفت: سیصد شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذا و فلک در اختیارمون بود؛ می ترسم رشد که نکرده باشم هیچ؛ افت هم کرده باشم! دونه ای که نخواد رشد کنه؛ هر چقدر آب و آفتاب بهش بدی فقط بیشتر می گنده.


  #بزرگ علوی


دوستان عزیز و همسایگان محترم و بلاگرهای گرامی سالی پر از دلخوشی و سلامتی و حال خوش و جیب پر پول براتون آرزو میکنم و امیدوارم  سال جدید همون سالی باشه که منتظرش بودین:)





  گاهی با خودم فکر می کنم شعله های شومینه های خونه های قدیمی اگر زبون حرف زدن داشتن چه دعوا هایی که به راه نمی افتاد. فقط خودشون می دونن که چه آتیشی سوزوندن . چه عکس ها و نامه ها و خاطره هایی رو خاکستر کردن. من می گم آدم تا به بن بست نرسیده باشه گذشته ها و امروزش رو دود نمی کنه و نمی فرسته هوا. وگرنه مثلاً یه عکس دسته جمعی فامیلی وسط کوهپایه های دماوند از بین بردن داره؟! مگه اینکه یکی دو نفر باشن تو اون عکس که با زخم زبون های شون یه طایفه رو نصف کرده باشن. اما نامه هایی که دوران دوستی یا نامزدی نوشته شدن چطور؟ این جا هوا سرد شده، آنجا چطور؟ مراقب خودت باش. هنوز گلی را که روز اول به من دادی را یادت هست؟» این ها آتیش زدن داره؟؟ یا همون عکسی که چهار بار پشت سر هم گرفتیم و تو گفتی یکی دیگه بگیریم اونجا روسریم صاف نبود، اینجا چشام بسته افتاده و من گفتم من تو رو حتی با روسری کج و چشمهای بسته هم دوست دارم. شاید هم آتیش زدن داره !! اگه یه نفر دیگه همون آدم سابق نباشه.

اصلاً همه ی اینها رو که بذاریم کنار، من شومینه رو به خاطر سوزندن نقاشی های اون دفتری که روش نوشته بود کلاس چهارم دال» نمی بخشم. همون دفتری که پر بود از خورشید سیاه و درخت بنفش و آسمون صورتی. 



#همین


پ.ن: عنوان از ترانه آتش بزن از کیان مقدم


وقتی میگن خونه تو باید تخلیه کنی، سختترین حسیه که میتونی تجربه ش کنی.

میدوی وسایل مهمت رو برمیداری از در که میخوای بری بیرون یاد یه چیز مهمتر میوفتی دوباره برمیگردی اونهم ورمیداری بعد یه نگاه به درو دیوار خونه ت میکنی که شاید دیگه نبینیش

یه چیزی تو دلت سنگینی میکنه، اینجا خونمه اینجا زندگی کردم ، غم داشتم شادی داشتم ، جون کندم تا ساختمش و براش وسایل خریدم . همه رو که نمیتونم ببرم ، کدومشون مهم تره!!


پ.ن : از طرف شرکت اومدیم ماموریت به شهر پلدختر ،واسه تعمیر نیروگاه ،متاسفانه فاجعه از چیزی که توی تلویزیون میبینید یا توی اخبار میشنوید خیلی فجیع تره

پ.ن: از هر طریق مطمئنی که سراغ دارید کمکشون کنید جای دوری نمیره

پ.ن: تو که به خوبا سر میزنی آقا        مگه ما بدا دل نداریم

ایشالا به حق صاحب همین روز خدا خودش کمک حالشون باشه


#همین


طبق یه نظریه روانشناسی آدمهایی توی زندگی ما هستن که اصطلاحا بهشون میگن آدمهای سایه!

سایه ها زمانی هستن که روشنی هست و همه چی بقولی گل و بلبله ولی به محض اینکه تاریکی بیاد و شرایط عوض بشه ناپدید میشن!!

آدمهای سایه ی زندگیتون رو بشناسین و اگر نمیتونید حذفشون کنید حداقل ارتباطتون رو باهاشون محدود کنید.


پ.ن: این پست ربطی به پست اینستاگرامی یکی از سلبریتی ها که نوشته بود: میثاقی های زندگیتون رو بشناسید؛ نداره چون ما از اصل قضیه ایشون و فردوسی پور خبر نداریم.

پ.ن: صدا و سیمایی که ازش صدای ربنای شجریان یا گزارش فوتبال فردوسی پور یا طنزهای مهران مدیری و . پخش نشه باید درشو گل گرفت.


#همین


۱۹ اردیبهشت هر سال برا من یاد آور دوتا اتفاق خیلی مهم تو زندگیمه!

یکیش شیرینه شیرین و اون یکی تلخه تلخ!

نمیدونم چرا همیشه چربش تلخی تو همه چیز بیشتر از شیرینیه و بیشتر ذهن رو درگیر میکنه تا شیرینی، به همین خاطر تلخیه اون اتفاق، شیرینیه اتفاق دیگه رو از بین برده.

۱۹ اردیبهشت ۸۶ بود که از یه ماه قبلش حال بابا به وخیم ترین حالت ممکن خودش رسیده بود و تو بخش مراقبتهای ویژه بستری شده بود ، حتی برای یه لحظه هم تو طول بیماریش به رفتنش فکر نکرده بودم حتی اونوقتی که دکتر من و مامان رو صدا کرد و گفت : فقط براش دعا کنید! من هنوز تو باورهام خوب شدنش و شوخی کردنامون و کل کل کردنامون رو تصور میکردم.

ولی دست تقدیر همیشه قویتره و زندگی همیشه اونجوری نیست که تو میخوای.

شب قبلش پیشش بودم هنوز هم روحیه داشت و شاید هم جلو روی من تظاهر به خوب بودن میکرد اونشب خیلی حرف زدیم از حرفهایی که تا اونوقت برام نگفته بود.

صبح از بیمارستان زنگ زدن که حالش اصلا خوب نیست و تا من برسم تموم کرده بود و من اولین نفری بودم که بالا سرش رسیدم ، دیگه درد نداشت، دیگه آروم بود و دیگه هیچ سرم و شیلنگی به بدنش وصل نبود.

پرستاراش هم گریه میکردن، یکیشون بهم گفت پدرتون خیلی حیف شد خیلی مرد نازنینی بود

شوهر خاله م آدم دنیا دیده ایه منو کشید کنار و گفت پدرت خیلی مررررد بود و این مسئولیت تو رو سنگینتر میکنه باید کاری بکنی که روحش در آرامش باشه.

این اتفاق مسیر و هدف زندگی منو تغییر داد و باعث شد بزرگ بشم و تصمیمات جدیدتری تو زندگی بگیرم.

تمام حسرت من تو این سالها از اینه که شاید اگه همون موقع سنم زیادتر بود شاید میتونستم کارای بیشتری براش بکنم( البته ما همون موقع هم هر کاری از دستمون براومد براش کردیم) یا اگه بیشتر میموند شاید ذره ایی از محبتهاشو میتونستم جبران کنم ولی حیف که "همیشه خیلی زود دیر میشه"



#همین


پ.ن : قدر پدر مادراتونو تا وقتی هستن بدونید

پ.ن: پنجشنبه س برا شادی روح کسایی که کنارمون نیستن فاتحه ایی بخونید



در جریان هستین که چند روز پیش، انتشار ویدئویی از رقص بچه های دبستانی با آهنگ جنتلمن ساسی مانکن توسط آقای مطهری( نایب رئیس مجلس) و اعتراض ایشون به آموزش و پرورش جنجالی به پا کرد تا اینکه ساسی مانکن آقای مطهری رو به چالش رقص دعوت کرد و یا اینکه هشتک جنتلمن یا هشتک ساسی مانکن زدن و همه مدارس رو به این چالش دعوت کردن و کار بجایی رسید که دیروز خبردار شدیم آموزش و پرورش یه جلسه فوری برای مدیران تمامی مدارس کشور برگزار کرده که با این قضیه به شدت برخورد کنن و متخلفین رو از مدرسه اخراج کنن!

میخوام بدونم کجای کار سیستم آموزشی ما ایراد داره که ستونهای آموزش ما با یه آهنگ بی محتوا به لرزه در میاد؟؟

یا اصلا جایگاه موسیقی توی سیستم آموزش ما کجاست؟

کجای آموزشمون اشتباهه که به اینجا رسیدیم؟ و یا اصلا این قضیه یه مشکله؟ یا یه قضیه عادیه که یه عده واسه لاپوشانی بعضی مسائل بزرگش کردن؟

جدای همه این حرفها میخوام بگم شما وقتی یه الگوریتم مینویسی و اجرا میکنی در آخر براش یه فیدبک طراحی میکنی تا نتیجه کارت رو ببینی.

وقتی نتیجه سالها آموزش میشه دانش آموز فراری از مدرسه و معلم ناراضی و یا نتیجه مصاحبه ها و گزینشهای عجیب و غریب شغلی، میشه سیستم فاسد اختلاسگر فعلی و یا کارمندان بی انگیزه و کارگران بی روحیه و. یعنی اینکه مسیری که میریم اشتباهه و افراد لایقی که باید رو استخدام نکردیم و یا اینکه هر فردی رو در جایگاه اصلی خودش استفاده نکردیم پس باید اصلاحش کنیم این سیستم غلطه و این یه درده!


#همین



امروز روز جهانی اهداء عضو هستش خواستم به همین بهانه یکی از

پستهای خودمو باز نشر کنم تا اهمیت این قضیه رو تاکید کنم چون آمار ایران تو این قضیه خیلی پایینتر از متوسط جهانیه و هر روز تعدادی از بیمارهای منتظر اهداء عضو از بین میرن .

مسئله دیگه تو این قضیه بحث فرهنگ سازیه چون عموها یا دایی ها یا خاله ها و عمه هایی رو دیدم که با وجود رضایت فرزند یا همسر فرد مرگ مغزی شده با یه حرف ( طفلکی زنده بودا بجای خرج کردن واسه درمانش دستی دستی کشتنش) کل قضیه رو زیر سوال میبرن.


# همین



حقیقتش اینه که نمیشه همه ی طول سال به بنده های خدا بدی کنی و این شبا بیدار بمونی و الهی العفو بگی،حقیقت اینه که نمیشه دلی رو بشی و روحی رو آزار بدی و این شبا امید بخشش داشته باشی نمیشه چشای یکی رو یک عمر گریون کنی یا زندگی یکی رو ویرون کنی یا حق کسی رو ضایع کنی و امشب الهی العفو بگی.

درسته خدا میبخشه و کریمه چون این جزو حق الله و شاید بتونی از کسی که بهش ظلم کردی حلالیت بگیری و حق الناس رو ادا کنی ولی با حق النفس و ظلمی که به خودت کردی چیکار میکنی چون میگن خدا اونو نمیبخشه 

پ.ن : این شبا برا بیدار شدنه ،نه بیدار موندن

پ.ن: التماس دعا واسه بیمارها دارم



#همین





شاید واسه شرکت در چالش توسعه وبلاگ بیان یکمی دیر شده باشه ولی چون یکی از دوستان زحمت کشیدن و بنده رو دعوت کردن ضمن تشکر از خانوم حریر و عذرخواهی بخاطر تاخیر در نوشتن، بعلت مشغله کاریی، چند نکته رو لازم دیدم ذکر کنم.

البته درخواستهایی که تقریبا مشترکه و اکثر دوستان اونها رو ذکر کردن رو من دیگه اینجا تکرار نمیکنم.


لازم نیست که تاکیدکنم دنیای امروز دنیای رقابت و بروز شدنه و هر شرکت یا سازمان و یا تشکیلاتی نخواد با این رویه پیش بره از گردونه خارج میشه، شرکتها و تولید کننده ها دیگه امروز نمیتونن دست روی دست بذارن و با تکرار و اصرار به حفظ ورژنهای قدیمی توی بازار رقابت کنن شما تاریخچه شرکتهای بزرگ موفق و ورشکست شده رو که مطالعه میکنید یه نکته کلیدی خیلی به چشم میخوره و اونهم تغییره ، شرکتهای موفق خودشون رو بروز رسانی کردن ولی شرکتهای ورشکست شده یا ناموفق در برابر تغییر مقاومت کردن، نمونه ش شرکت معروف نوکیا که نتونست و یا نخواست خودشو بروز کنه و از گردونه خارج شد . همین شرکت در فاصله سالهای ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۷ یک چهارم تولید ناخالص ملی فنلاند رو به عهده داشت یعنی خیلی بیشتر از تولید نفت ما !

یک جایی میخوندم سازمانهای بسته محکوم به فنا هستن شما در مقیاس بزرگتر کشورهای کمونیستی یا مثال امروزیش کشور کره شمالی رو ببینید که چطور بخاطر یتهای غلط و پافشاری روی اصول مختص خودشون به فنا رفتن ویا درحال فروپاشی هستن.

غرض از گفتن این حرفها این بود که بگم وقتی شما روی گوشیهای همراه هوشمندتون هر روز آلارم بروز رسانی میبینید و هر روز نسخه جدیدتری از یک نرم افزار پیام رسان میبینید که خیلی از مشتریهای قدیمی شمارو به راحتی جذب خودش میکنه باید قابلیت رقابت و سهولت ارائه خدمات رو به نرم افزارتون اضافه کنید وگرنه خدای نکرده باید همگی جمع کنیم بریم خونه مون.


#همین


فقط میخوام بهتون بگم کنکور یکی از هزاران سختی هستش که قراره تو زندگی باهاش روبرو بشین و همه چی به این ختم نمیشه چون به تعداد آدمهای روی زمین البته یه چیز بزرگتر راه برای موفقیت تو زندگی وجود داره خیلی جدیش نگیرین که باعث استرستون بشه.

آدمهای موفق زیادی تو دنیا هستن و بودن که تحصیلات آکادمیک نداشتن ،راه موفقیت رو پیدا کنین.

براتون آرزوی موفقیت دارم



#همین


پ.ن: راستی یادم رفت بگم دخترم روزت مبارک:)

تبریک به همه دختر خانومهای عزیز ایران


#همین



بوی کولر که بهم میخوره دلشوره میگیرم

فکر میکنم باید با کسی حرف بزنم که نیست

فکر میکنم شبهای تابستون رو باید عاشق میبودم و نیستم

شاید یه روزی اینطوری بوده و حالا داره یادم میاد



#همین

پ.ن: شبهای تابستون_پشه بند روی پشت بوم_قرارهای شبانه_خنده های یواشکی


یه دوستی دارم توی حوزه کاری ما و کلا تو زمینه کاری ترانسفرماتور غولیه برا خودش و همه به سرش قسم میخورن طوری که همه مدیرهای نیروگاهها شماره مستقیمشو دارن ،هم سن و سال خودمونه ولی یه استعداد ذاتی خاصی تو این زمینه داره و در رابطه با کارش همه نرم افزارهای مرتبط با کارشو بلده، چند روز پیش که باهاش سر یه پروژه بحث میکردیم بهم تعریف میکرد: یه وقتایی باید اینهمه مهارت و استعداد و دانش رو کنار بذاری و ادای گوسفند در بیاری تا بچه ت یه قاشق غذا بذاره دهنش:)

برا همتون از این گوسفند شدنا آرزو میکنم:)


#همین


بیربط نوشت: خواهرم تماس گرفت تا برا دخترش یه وقت دکتر بگیرم ، سر راه رفتم براش وقت بگیرم دیدم یه جمعیت زیادی وایستادن تو صف یه کاغذ هم چسبوندن به در مطب و اسمهارو نوشتن توش تا منشی بیاد و از رو اون برگه نوبت بده با خودم فکر میکردم الان با اینهمه رشد تکنولوژی و رزرو با تلفن گویا و اینترنت ما هنوز تو صف باید وایستیم!!

یکی از پشت زد رو شونه م گفت داداش خودکار بدم اسمتو بنویسی؟

الحق که ما نوادگان صف ویان هستیم:))


ممنون از دوستان عزیز خانم مبهم و نسرین خانم عزیز که منو دعوت کردن به چالش نامه ایی به گذشته

بشخصه معتقدم اکثر تصمیماتی که تو زندگی میگیریم مال زمان خودشون هستن و این تصمیمات و انتخابهارو بنا به شرایط و موقعیت زمانی همون موقع میگیریم و شاید اگر علم امروز رو از قضیه نداشته باشیم و دوباره به همون زمان برگردیم همون انتخاب یا تصمیم رو بگیریم.

در ضمن چقدر بده که اکثرمون خیلی وقته نامه کاغذی ننوشتیم چون حسی که یه نامه ی کاغذی میتونه داشته باشه قابل مقایسه با هیچ چیز دیگه نیست و واسه همینه که خیلیامون هنوز نامه های قدیمی رو نگه داشتیم و دوسشون داریم.

 

 

و اما نامه:

حامد عزیزم سلام شاید وقتی این نامه رو دریافت میکنی قدری برات عجیب بنظر برسه که مگه میشه یه نامه از آینده دریافت کنی ولی حالا که این امکان میسر شده میخوام بهت بگم که تصمیمات و انتخابهای کوچک و بزرگی که تو زندگی میگیری و یا دوستهایی که باهاشون همقدم میشی تاثیرات زیادی تو آینده تو خواهند گذاشت پس یاد بگیر درست تصمیم بگیری و بهترین مسیر رو انتخاب کنی البته اگر هم اشتباه کردی ناامید نشو چون دنیا به آخر نرسیده.

چندسال بعد قراره دقیقا در زمانی که انتظارش رو نداری بابا رو از دست بدی و این شاید بزرگترین ضربه روحی زندگی تو خواهد بود درسته میدونم ضربه بزرگیه ولی اینکه بعد اون قراره چیکار کنی مهمتره چون قرار مسئولیت بزرگی رو به دوش بکشی پس واسه اون روز خودتو قویتر کن.

عشق خیلی زودتر از اونی که فکر کنی قراره در خونه تو بزنه عاشق شو و از عاشقی لذت ببر، که هیچ لذتی بالاتر اون نیست ولی مسیر عاشقیتو درست برو و تو عشق مرد عمل باش.

شرایطی برات پیش خواهد اومد که از ایران بری و اقامت بگیری حتی لحظه ایی هم تردید نکن.

هیچوقت با کسی بحث ی نکن بخصوص واسه انتخاب ریس جمهور چون خیلی زود مثل چی پشیمون میشی. در کل هیچوقت با یه گاو بحث نکن چون به نظر اون تو یه خر زبون نفهمی!

حرفها و درد دلهایی که با مهدی میکنی سعی کن در حد مسائل کوهنوردی و موضوعات معمولی باشه و هیچوقت رازهای دلتو بهش نگو .

بین فضاهای مجازی که قراره بری سمتشون، وبلاگ رو انتخاب کن و اگه وبلاگ نویس خوبی نشدی وبلاگ خوان خوبی باش که ضرر نمیکنی ولی وقتت رو زیاده از حد تو این محیطها هدر نده چون هرچی باشه مجازیه و روزی قراره تموم بشه.

از کمک کردن به دیگران هیچوقت پشیمون نشو چون دعای خیر چه کارها که نمیکنه.

و در آخر قسمی نخور که باید یه روزی بشکنیش.

 

# همین

 

 

 


۱-توی جمع خانوادگی پسرخاله یه خبر از تلگرام خوند مبنی بر اینکه: عدم قطع مستمری نی که دوباره ازدواج کنند!

همزمان زندایی یه لبخند گنده به اندازه کل صورتش زد و به افق خیره شد:))

با خنده و تعجب بهش گفتم :زندااااییی!!؟؟ با یه خبر تا کجا رفتی!!:)))

یهو خودشو جمع و جور کرد و گفت: نه بابا ، خدا سایه ی داییتو رو سر من و بچه ها نگه داره:)

با خودم فکر میکردم چی میشه که یه روزی از همدیگه خسته میشیم، شاید فقط اولش رو بلدیم و نگهداری رو بلد نیستیم مثل کسی که یه روزی از جلوی گل فروشی رد میشه و از یه گلی خوشش میاد و میخردش و میاره خونه ولی یادش میره نحوه نگهداری از اون گل رو بپرسه.

 

۲-بانک مرکزی تصمیم گرفته کلیه حسابهای مسکوت مردم در همه بانکها رو به خزانه دولت انتقال بده!

اولا آیا از نظر شرعی و قانونی این عمل ی نیست؟

دوما کی به اینا این اجازه رو میده؟

ثانیا همه ماها حسابهای مسکوت زیادی توی بانکهای مختلف داریم که خیلیهاشون رو فراموش کردیم یا اینکه خیلیهاشون رو دفترچه شون رو گم کردیم( چون تا چندسال قبل که کارت وجود نداشت که راحت بشه موجودی رو خالی کرد) یا مبلغشون در حدود ده بیست تومنه و حس بانک رفتن و تو صف وایستادنش نیست یا اینکه هرجایی وام خواستیم یه حساب باز کردیم یا واسه هرکی ضامن شدیم ازمون خواستن که حساب باز کنیم یا واسه هر وامی یه مبلغی مسدود کردن که فراموشش کردیم و یا هر سپرده بلند مدتی که داشتیم بغیر از سود علی الحساب یه درصدی توی بانک مونده که بهمون ندادن و یا خیلی از کسایی که فوت شدن و حسابهایی توی بانکها دارن که وراث ازش بیخبرن و . خلاصه همه این پولها ،خدات تومن پول میشه که شاید من و شما نتونیم صفرهاشو بشماریم.

بهتر نبود بانکها این مبالغ رو جمع میکردن و به حسابهای دیگر افراد منتقل میکردن یا بهشون اطلاع میدادن؟

 

۳-یه سری اتفاقات فقط تو ایران عزیزمون میوفته و اون اینه که یسری دوستان زرنگ، اطلاعات مسافران خارج از کشور رو از آژانسهای مسافرتی میخرن و با اون اطلاعات گوشی همراه مسافر وارد میکنن!

و به ازاء هر گوشی یک و هشتصد به جیب میزنن شاید فکر کنید پول زیادی نیست و به ریسکش یا ریکسش نمیارزه ولی تعداد حاجی های امسال و تعداد زائرین اربعین رو حساب کنید بعد متوجه میشین.

۴- از همون اتفاقات خاص که تو ایران اتفاق میوفته اینه که نظام درمان و سلامت ما اونقدر سوراخ سنبه داره که یه دوستانی دفترچه درمان بعضیا رو در حدود پنج یا شش میلیون اجاره میکنن و باهاش نسخه مینویسن و داروهای سرطانی و ام اس و داروهای کمیاب رو از شبکه درمان خارج میکنن و توی بازار آزاد میفروشن و پول زیادی به جیب میزنن! واقعا وجدان رو چال کردیم و یه کمپرسی خاک ریختیم روش.

 

#همین

 

 

 

 

 


ما کلا ما از اون خانواده هاشیم که تصمیمهای زیادی میگیریم و نقشه های اساسی میکشیم که مو لای درزش نمیره، ولی به عمل که میرسه ضعیفیم.

مثل چند سال پیش که تصمیم گرفتیم بریم اقامت کانادا بگیریم یا اینکه خونه رو بکوبیم و ده طبقه ش کنیم یا اینکه هر سال فصل پاییز که میرسه رب درست کنیم.

ولی امسال یکمی فرق کرد ،ما و خواهرم اینا و خانوم کحالی، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودمون که آیا میتونیم یا نه ؟ آیا وقتش رو داریم یا نه؟ و آیا اصلا به زحمتش میارزه یا نه؟ بلاخره به این نتیجه رسیدیم که ، باااااابا شمسی خانوم ،( همسایه مون رو میگم )دوهفته پیش درست کرد و تموم شد الان هم داره استفاده میکنه! ما چیمون از اون کمتره؟! و دست بکار شدیم.

خلاااااصه جونم براتون بگه که:)))

پروسه ی پخت رب اینجوریه که باید بری میدون تره بار و کلی بگردی و چونه بزنی و مواظب باشی که از این گوجه هایی که به زور کود درشت شدن و توشون رگه های سفید رنگ دارن هیچ مزه ایی ندارن بهت غالب نکنن . اگه نظر منو بخوایین بهترین و خوش عطرترین گوجه دنیا، گوجه ی ونسر محصول باغات طارم زنجان هستش( این مطلب به هیچ عنوان یک پیام تبلیغی نیست:)))

ولی شانسی که ما داشتیم یه دوستی به واسطه ی یه دوست دیگه حدود صدو پنجاه کیلو گوجه ی با کیفیت و آبدار از یکی از باغات اطراف شهریار‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ برامون آورد و قسم حضرت عباسی هم خورد که اصلا با آب فاضلاب آبیاری نشده:)

خلااااصه جونم براتون بگه که :))

 گوجه ها رو با دقت شستیم و حین شستن گوجه ها لعن و نفرین بود که نثار کارخونه جات تولید رب گوجه کردیم همونایی که گوجه های کال و کپک زده و کرم خورده رو با یه آب کثیف آبکشی میکنن تبدیل به رب میکنن و با کلی مواد نگه دارنده به خورد ما میدن.

خلاصه جونم براتون بگه:)

گوجه هارو دو نصف کردیم و یه آقایی دستگاه آورد و همونجا آبشو کشید و تحویلمون داد( دیروز تو کانال ماری جوانا یه عکسی از خودش گذاشته بود در حال رب کشیدن البته اونا بجای دستگاه از یه دریل که به سرش یه تیغچه بسته میشه استفاده کرده بودن) یاد سالهای دوری افتادم که همین موقع از سال تو محله قدیمی رب کشیدن مراسمی داشت برا خودش، همه هر روز به نوبت جمع میشدن خونه یکی و براش رب و خیار شور و ترشی و لیته و مربا بار میذاشتن ، تو محل فقط ما ماشین داشتیم اونهم یه فیات کرم رنگ بود و زحمت آوردن گوجه و وسایل دیگه واسه خودمون و چندتا از همسایه ها میوفتاد گردن خدا بیامرز بابا، یادمه بیشتر از همه زحمت میکشید و به تمیزی هم خیلی اهمیت میداد. اونموقعها واسه پوست کندن گوجه میجوشوندنش و واسه له کردنش از یه وسیله ایی که بهش میگن چمبه ( ترکها بهش میگن توخماخ) که واسه کوبیدن گندم حلیم استفاده میشد استفاده میکردن.

خلاصه جونم براتون بگه که:))

گوجه آبکشی شده رو تو یه دبه یا ظرفی ریختیم تا آبش ته نشین بشه بعد یه شیلنگ انداختیم تو دبه و آبی که زیرش جمع شده رو تخلیه کردیم البته بعضی ها آب گوجه رو میریزن تو یه کیسه پارچه ایی و آویزون میکنن تا آبش کشیده بشه این کار کمک میکنه شما وقت کمتری صرف پختن رب بکنید و گاز کمتری مصرف بشه.

ـبعدش ریختیم توی دیگ تا قل بخوره بعدش زیرشو کم کردیم هی هم زدیم و هی هم زدیم و این زمان فرصتی بود واسه خاطره بازی و حرف زدن از گذشته و آدماش، از اختر خانوم همسایه که همیشه غر میزد و فکر میکرد از همه بیشتر بلده ، از پسر خانوم زعفرانی که یکی از بچه ها هلش داد و دستش تا آرنج رفت تو دیگ رب و سوخت، از آقا ناصر با اون سیبیلهای کلفتش که ازر سیبهای درشت پاییزی باغش میاورد با اون طمع بینظیرش و بین همسایه ها پخش میکرد ، از

خلاصه رب آماده شد و سر آخر نمک و روغنش رو هم زدیم و ریختیم تو ظرفای شیشه ایی و کلی احساس خودکفایی بهمون دست داد:))

خلاصه جونم براتون بگه این بود انشای ما:))

در ضمن چندتا نکته:

_رب پختن رو عصر شروع نکنید چون مجبورین شب بیدار بمونید

_حتما از دستکش استفاده کنید چون آب گوجه موجب خارش پوست میشه

_رب که آماده شد به یه بهونه بزنین بیرون از خونه چون شستن دیگ رب دستتون رو میبوسه ما که نتونستیم:)))

_وقتی یکی از فامیلهاتون تو اینستا عکس رب خونگی میزاره مطمئن باشین پشت اون عکس رب خوشرنگ و خوشمزه خونگی یه مرد یا پسر خسته ایی هست که هیچوقت دیده نمیشن:)

 

#همین


به نظرم شبکه ۳ مواقعی که دربی پخش میشه یه آرم ۱۸+ بزنه گوشه تلویزیون تا جوونهای بیگناه مردم بیننده و شنونده اینهمه فحش و کتک کاری و الفاظ رکیکی که استفاده میشه نباشن.

حتی میشه پیشنهاد کرد امتیاز رفت و برگشت این بازی رو بین دو تیم تقسیم کنن و بازی برگزار نشه یعنی هرچی ما دیدیم خطا بود و اعتراض و تمارض، واقعا خودشون هم لذت میبرن از این بازی که میکنن؟ حداقل یه ورزش اینه که ورزشکار خودش از عملکرد خودش راضی باشه و لذت ببره.

بازیهای جام ملتهای آسیا هنوز یادمون نرفته که تیم ملی جلوی ژاپن بزرگترین ضربه رو از اعتراض به داوری خورد  و هنوز بعد اینهمه مدت باشگاهها و مربیان هیچ فکری برای آماده سازی فکری بازیکن واسه بازیهای بزرگتر نکردن. شما یه بار دیگه تکرار این دربی رو ببینید و تعداد اعتراضات به داوری رو بشمارین.

هیچ چیز این فوتبال شبیه لیگ برتر و فوتبال حرفه ایی نیست.

چیه این فوتبال؟! نخواستیم این فوتبال رو .

#همین

 


میدونید چی از صبح تو فکرمه؟

یه مستند خارجکی در مورد مرگ میدیدم ،آخرین جمله ی همه ی آخرین پیغامهای اون آدمایی که در حال مرگ بودن I love you بود. آیا این معنیش این نیست که چیزی مهم تر از عشق ورزیدن تو زندگیمون وجود نداره؟

مثلا هیچکدوم از اون آدما تو یک قدمی مرگ نگفتن یادت نره قبض هارو بدی. یا مثلا عزیزم اون خونه ی بزرگ رو حتما بخر. یا مثلا نگفتن از قول من به فلانی بگو ازش بدم میاد. یا نگفتن چه حیف که فلان نمره رو نگرفتم. فقط زنگ زدن به عزیزشون و گفتن دوسش دارن. شاید مسخره باشه ولی برای من پیام مهمی داشت. تازه اون آدما شانسش رو پیدا کردن که بدونن مرگ تو یه قدمیشونه و حرفشون رو زدن. خیلی ها این شانس رو ندارن. 

#همین

 

 

پ.ن: کنسرتهای گار خیلی شلوغ میشه میدونید چرا؟ دخترا بخاطر گار میرن پسرا بخاطر اینکه دختر زیاده میرن و گار هم فکر میکنه صداش قشنگه:))


به دوستان قول داده بودم سفرنامه قرقیزستان رو بنویسم ولی چون ایام تاسوعا و عاشورای حسینیه خواستم اول یه پستی در مورد این ایام بنویسم بعد ایشالا اگه عمری بود در مورد قرقیزستان هم مینویسم .

خانوم کحالی رو یادتون هست؟؟ مستاجرمون رو میگم ، اگه در موردش چیزی نمیدونید این پست رو بخونید چند روز قبل از رفتنم به ماموریت بهم گفته بود تا با هم بریم اداره پست تا بسته ایی که دختراش از کانادا براش فرستاده بودن بگیریم ، دختراش پزشک هستن و داروهاشو از همونجا براش تجویز میکنن و میفرستن منم چون ماموریت یهویی برام پیش اومد و نتونستم باهاش برم ، بهش قول دادم به محض برگشتنم باهاش برم و بسته رو از پست تحویل بگیریم.

فردای روزی که برگشتم یک روز قبل از تاسوعا بود و با وجود اینکه میدونستم اکثر خیابونا بخاطر دسته های عزاداری بسته میشن ولی چون داروهای خانوم کحالی تموم شده بود و باید حتما دارو رو استفاده میکرد مجبور شدیم همون روز بریم. میخواستم ویلچرش رو از پارکینگ بیارم که دیدم باد نداره به همین خاطر مجبور شدیم واکرش رو ببریم. نزدیکیهای اداره پست خیابون رو بسته بودن بزور تو یه کوچه جای پارک پیدا کردم و به خانوم کحالی گفتم چند دقیقه تو ماشین بمونه تا من کارت ملیشو ببرم تا شاید لازم نباشه خودش اون همه راهو پیاده بره ولی متاسفانه هرچقدر به اون کارمند پست توضیح دادم که خیابون بسته س و پیرزن نمیتونه راه بره و روز دیگه هم نمیتونه بیاد قبول نکرد.<br> بناچار رفتم و کمک کردم تا با واکر اون مسیر رو پیاده تا پست بریم کارمند اداره پست کلی از کارش خجالت کشید و عذرخواهی کرد . موقع برگشت به خانوم کحالی گفتم تا جلوی اداره پست وایسته تا شاید از مامور پلیس اجازه بگیرم تا مانع رو از سر کوچه برداره تا برم همونجا سوارش کنم، مامور یه سرکار استوار بود و قبول کرد . سریع دور زدم رفتم خانوم کحالی رو سوار کردم، تا خواستم حرکت کنم یه سرگرد جلومو گرفت گفت: مگه نمیبینی خیابون بسته س چرا اومدی اینجا؟ بهش گفتم: من از همکارتون اجازه گرفتم. با لحن بدی گفت: همکار من غلط کرد بتو اجازه داد؟! با ناراحتی بهش قضیه رو توضیح دادم و گفتم: اگه میخوای منو جریمه بکنی جریمه کن ولی حق نداری به همکارت توهین کنی! اسم کاری که کرده انسانیته و تو حق نداری کار اونو زیر سوال ببری. بعدشم یه خیابون خالیه که جلوشو بستی سایت نیروگاه هسته ایی نیست که اینقدر جدیت نشون میدی، شما رو گذاشتن اینجا که خیابون رو ببندی و در مواقع ضروری باز کنی وگرنه لازم نبود شما اینجا وایسی. خلاصه نه توضیحات من قانعش کرد و نه توجیهات اون منو. حرکت کردیم ، خانوم کحالی گفت: امان شما مومن ها که به همدیگه رحم نمیکنید، مگه تو دین شما سفارش نشده که به همدیگه رحم کنید تا خدا هم بهتون رحم کنه؟ گفتم : چی بگم والا همه که یه جور فکر نمیکنن.

امام حسین شب قبل از عاشورا چراغها رو خاموش کرد و دستور داد کسایی که حق الناسی به گردن دارن شبانه از لشگر امام برگردن به دیار خودشون و این نشون میده حتی کشته شدن در راه حسین که بزرگترین فضیلت محسوب میشه باعث بخشیده شدن حق الناسی که به گردنمون هست نمیشه.<br> دوست عزیزی که یازده ماه حق مردمو میخوری، داروی تقلبی وارد میکنی، شیر خشک فاسد وارد میکنی، کار مردم رو تو ادارات به بهونه نماز خوندن به فردا موکول میکنی، پشت شیشه ماشینت مینویسی یا ابا عبدالله و با همون ماشین مزاحم زن و بچه مردم میشی ،جنس انبار میکنی تا گرون بفروشی، و به امید اینکه زیر بیرق امام حسین تو این یکماه بخشیده بشی معلومه که هیچی از پیام قیام امام حسین هیچی متوجه نشدی و بیخودی شوآف میکنی.

 

#همین

 

 

پ.ن: نگو سی هزار کوفی کربلا اومدن تا حسین رو بکشن

کوفی که میگی دور خودم و خودت رو خط قرمز میکشی

بگو سی هزار گنهکار!

اونوقت تا ما هم ترک گناه نکرده باشیم تو این دایره ایم


سلام

یه دو هفته ایی شد که نبودم ، البته یه ماموریت کاری بود که به قرقیزستان رفته بودیم حالا بعدا در موردش مفصل مینویسم براتون

این دو هفته از هر گونه ارتباط با دنیای اطراف محروم بودم و واقعا دلم برا اینجا و بچه های با معرفتش تنگ شده بود ولی تجربه دنیای دور از تکنولوژی هم جالبه

 

پ.ن: دم دوستایی که همیشه یادمون میکنن هم گرم

پ.ن: قرقیزستان و کشورهای این مدلی به آدم یادآوری میکنن که قدر همین امکانات کم کشور رو هم بدونیم

پ.ن : ۷۶ تا وبلاگ و مطلب نخونده دارم چیکارشون کنم؟؟

پ.ن: ۱۲ تا پست نوشتم واسه انتشار نمیدونم کدومو اول پست کنم


نوشته زیردستنوشته یکی از بلاگرهای قدیمیه که الان سالهاست نمی نویسن و خواستم یادی کنم ازشون و نوشته هاشون تحت عنوان بابای قصه ها و وبلاگی که به این نام معروف بود

شاید باورتون نشه که من اون سالها با خوندن هر کدوم از این صدتا نامه چقدر اشک از چشام سرازیر شده:(

این پست رو قرار بود اول مهر بذارم ولی به دلایلی نشد

بابای قصه هایم، سلام.
بابا یادت می آید اولین روز مدرسه را؟
تو نگذاشتی با ریحانه بروم؛
گفتی: امروز خودم می رسانم ات؛
آخر جای تو روی شانه های من است؛ دل ام نمی آید کس دیگری همراهی ات کند بانو!
روی شانه های توچقدرقد کشیدم؛چقدربزرگ شدم؛
کاش هیچ وقت از شانه هایت پایین نمی آمدم بابا!
همین که پایم به زمین رسید، اینبار تو قد کشیدی؛
آنقدر قد کشیدی که دیگر دست نیافتنی شدی!
دل توی دل ات نبود که یاد بگیرم بنویسم "بابا"
و من نوشتم: بابا نان داد؛
آنوقت تو رفتی.
آخر از کجا می دانستم همین "نان" روزی تو را از من می گیرد.
از کجا می دانستم با خودت عهد کرده ای که هر چه من خواستم اجابت کنی؟
اینروزها دل ام بدجور شانه هایت را می خواهد بابا!
و تو اینروزها چقدر بابا شده ای؛
رفته ای پی "نان"
من "نان" نمی خواهم بابا!
برگرد!!!


بعد چند سال تماس گرفته بدون سلام و علیک میگه : ما هنوز یادمون نرفته چند سال پیش همچین شبی چطوری افسر نگهبان و پاسبخش رو دودره کردی ترک پست کردی که از مغازه حمید بیشه کلایی چندتا شمع بگیری که تولد بگیریم

منم گفتم : منم یادم نمیره قرار شد یه کیک تو قابلمه برامون درست کنی اونقدر شل شده بود که با قاشق خوردیمش:)))

گفت : هنوز زنده ایی پسر؟؟:))

گفتم : تا تو رو کفن نکنم جوون به عزرائیل نمیدم :)))

گفت:فکر میکردم نشناسی!

گفتم:من صداتو از صد کیلومتری هم تشخیص میدم رحمان مشهدی

 

 

 

چه خوبه که بعضی وقتا یعنی دقیقا اون موقعی که دوستای قدیمیمون انتظارشو ندارن یه تماس بگیریم و بهشون بگیم هنوز فراموششون نکردیم

 

 

#همین

 

پ.ن: تولد همه آبانیای خوشتیپ مبارک:))


اینکه یک شبه قانون تصویب کنی و صبح به زور یگان ویژه و بسیج اجراش کنی نمونه بارز یک دیکتاتوری محض و هیچ شکی توش نیست ، ولی تاریخ نشون داده هیچ دیکتاتوری پایدار نخواهد ماند.

کسی که تو جایگاهی هست که واسه هشتاد میلیون ایرانی تصمیم میگیره قطعا باید اون دنیاشو هم در نظر بگیره

 

 

 

#همین



استیونس: تو ادعا میکنی که به مردم اعتماد داری ولی تو میدونی که مردم چجوری هستن. میدونی که اون قطب نمای باطنی که قراره روح رو به سمت عدالت هدایت کنه، در درون مردان و ن سفید پوست شمالی و جنوبی کار نمیکنه و بخاطر وجود برده داری شیطانی، سفید پوستها واقعاً بدرد نخور شدن. حتی مردم تحمّل ایده تقسیم کردن منابع نامحدود این کشور رو با کاکاسیاها ندارن.
لینکلن: اون وقتایی که نقشه برداری می کردم یاد گرفتم که یه قطب نما، از جایی که وایسادی جهت واقعی شمال رو بهت نشون میده؛ اما راجع به باتلاقها، بیابانها و پرتگاههایی که در راه باهاشون روبرو خواهی شد، هیچ حرفی نمیزنه. اگه در جستجوی هدفت، بدون ترس از جلو حرکت کنی و به چیزی بیشتر از غرق شدن توی یه باتلاق دست پیدا نکنی، پس فایدهٔ دونستن محل واقعی شمال چیه؟

 

 

Lincoln| لینکلن 2012| استیون اسپیلبرگ


چند سالیه که هفته ایی یکی دوبار یه جروبحثی بین منو مامان سر قضیه ازدواج اتفاق میوفته هر بار هم همون حرفای همیشگی و بحثهای تکراری و آخرش هم بی نتیجه میمونه، ولی چند وقت پیش دیگه از پس حرفای مامان برنیومدم و میتونم بگم اصلا زبونم نچرخید که بهش نه بگم ، یعنی یه طوری مسئله رو مطرح کرد و یه طوری منو تو آچمز قرار داد که گفتم باشه. خلاصه با کلی دنگ و فنگ بالا و پایین کردن قرار شد مامان زنگ بزنه و هماهنگ کنه که بریم خاستگاری. به مامان گفتم قبل اینکه بطور رسمی بریم خونه شون هماهنگ کن بریم بیرون یا سر کارش اول خود دختر رو ببینیم بعد بریم خونه شون مامان گفت که دختر شاغل نیست و گفتن که اهل بیرون اومدن هم نیستن. خلاصه عصر پنج شنبه هماهنگ کردیم که بریم .چند روز مونده به زور مامان رفتیم و چندتا بلیز و شلوار و یه کفش خریدیم و هر چی بهش گفتم که کلی لباس دارم تو خونه قبول نکرد که نکرد. پنجشنبه صبح رفتم و گل شیرینی سفارش دادم و اومدم خونه و دوش گرفتم و شیک و پیک و مرتب با مامان و خواهرم رفتیم خاستگاری. از در که وارد شدیم اولین چیزی که جلب نظر میکرد دوتا ماشین شاسی بلند تو پارکینگشون بود که یکیش bmw بود. به مامان گفتم اینجا جوون میده برا دوماد سرخونه شدن:))

مامان زیر لب گفت منکه گفتم جای بدی نمیبرمت. خلاصه رفتیم تو ، مامان دختر خانوم خیلی به چشمم آشنا اومد بعدا معلوم شد جزو کارمندای دانشگاه ما بوده که بازنشست شده ، باباش هم یه بساز بفروش بود ،دخترخانوم هم دختر خوب و نجیب و خوش برو رو و خوش برخوردی بود ، خلاصه بعد کلی صغری کبری چیدن و تعارفات معمول گفتن که آقا پسر و دختر خانوم برن یه صحبتی با هم بکنن، رفتیم اتاق دخترخانوم ، اولین چیزی که تو بدو ورود جلب نظر میکرد یه تابلو بزرگ و خوشکل ملیله کاری شده الله بود که دورش پنج قل نوشته شده بود خلاصه نشستیم و صحبتها شروع شد همون اولش یه برگه دیدم تو دست دخترخانوم هست به شوخی بهش گفتم سوالهای امتحانیه:))) گفت : راستش سوالهامو نوشتم که فراموش نکنم . گفتم : یا ابالفضل کنکوره!!:))

ولی کنکور چه عرض کنم جلسه مصاحبه واسه استخدام وزارت اطلاعات بود:))

گفت: از خودتون بگین، گفتم : من حامدم اینقدر سنم هست و خانواده م هم همینا هستن که اومدن بابام فوت شدن ، مدرک مهندسی برق قدرت دارم ،کارگر یکی از شرکتهای تابعه وزارت نیرو هستم یه ماشین دارم که جلوی خونه تون هست یه واحد از خونه ایی که میشینیم مال منه و . گفتم البته در مورد کارم امکان داره همین الان که رفتم بیرون تماس بگیرن و بگن اخراجی و اون ماشینی هم که جلو دره امکان دارم برم بیرون و ببینم آقا ه بردتش و اون خونه هم امکان داره تا برسم خونه یه زله بیاد و خرابش کنه ، خواستم بگم اینا دارایی محسوب نمیشه و دارایی یه مرد عرضه و جنم کارشه.برگشت گفت اتفاقا تنها چیزی که خانواده ما کمتر بهش اهمیت میده دارایی و پول شماست چون شکر خدا اونقدری خدا بهمون داده که غصه پول نداشته باشیم .تو دلم گفتم : پس چرا بما نداده:)))

گفتم : خب شما از خودتون بگین، اونهم از خودش و خانواده ش گفت بعد پرسید : میشه من سوالهامو بپرسم؟

گفتم:بفرمایین . گفت شما نماز میخونین ؟

گفتم: والا از موقعی که یادم میاد تا حالا نماز خوندم و روزه هم گرفتم حالا نمیدونم قبول شده یانه. گفت : مرجع تقلیدتون کیه؟ گفتم: جااااااان!!! مرجع تقلید نمنه:)) گفتم :والا اون چیزی که اسلام گفته وفهمیدم با عقل خودم درسته انجام دادم از کسی تقلید نکردم.

گفت : مثلا در مورد خمس و زکات و مسائل ریز دیگه خودتون تصمیم میگیرین ؟

گفتم : دروغ چرا ولی تا بحال به آدمای زیادی کمک کردم ولی تا بحال خمس و زکات ندادم و در مورد مسائل ریز دینی هم تا حالا اونقدر کنکاش نکردم و فقط سعی کردم آدم خوبی باشم و نمیدونم چقدر موفق بودم. البته از نظر اون فقط آدم خوبی بودن کافی نبود در مورد اوقات فراغتم پرسید که چیکار میکنم؟ گفتم که: چند وقتیه کارم یه طوریه زیاد وقت برای کارای دیگه ندارم ولی اگه وقت کنم با بچه ها کوه میریم فوتسال میریم یا استخر

گفت : بعد متاهلی هم اینکارا رو ادامه میدین؟ گفتم : ورزش چیز بدیه؟ گفت: نه، ولی با دوستاتون زیاد بیرون برید به خانواده لطمه نمیزنه؟ گفتم : اتفاقا اون موقع با خانواده بیشتر کیف میده

گفت: ما خانوادگی زیاد اهل ورزش نیستیم حتی تماشای برنامه ورزشی هم تو خانواده ما معمول نیست چون از نظر خانواده ما چه معنی داره که یه خانوم بشینه و کشتی آقایون رو نگاه کنه یا مثلا فوتبالشون!

گفتم : پس حتما شما موافق رفتن خانومها به ورزشگاه و تماشای یه مسابقه ورزشی هم نیستین؟ گفت: ابدا !!! گفتم :چی بگم والا!

گفت بجز ورزش دیگه چه تفریحی میکنین؟ گفتم :وقت کنم فیلم میبینم گفت میتونم بپرسم چه فیلمهایی؟ گفتم : بیشتر فیلمهای خارجی و زبان اصلی گفت: خب اونهمه فیلمهای صحنه دار و خانومهایی که لباسهای ناجور میپوشن رو میبینید؟ به نظرتون گناه نیست؟  گفتم : والا من تا حالا با اونهمه دقت نگاه نکردم

نکردم که اونچیزاش نظرم رو جلب کنه، برا من داستان فیلم و کارگردانی و بازی هنرپیشه هاش مهمتره گفت :شما تو خونه تون ماهواره دارین گفتم: بله و پرسیدم اینم بده ؟! گفت:ما اصلا اهلش نیستیم

گفت: شما همیشه صورتتون رو اصلاح میکنید یا ریش و ته ریش هم میزارین؟

گفتم : من اصلا با ریش مخالفم!

گفت : عروسیهای شما مختلته؟ گفتم :همش که نه ولی وقتی خودمونیا باشن آره . گفت: مثلا دختر داییها و دختر عموها پیش شما موباز هستن؟ گفتم والا اینچیزایی که شما میگی من تا حالا اصلا بهش فکر نکردم، وقتی کسی توی مهمونی ماست یعنی آشنای ماست یعنی به ما اعتماد داره و ماهم بهش اعتماد داریم، ما غریبه رو تو جمعمون راه نمیدیم  گفت: ما اصلا اینطوری نیستیم .

گفتم :خب هر خانواده ایی رسم و رسومات خودشون رو دارن.

گفتم : شما اوقات فراغت خودتون رو چیکار میکنید؟ گفت : اگه خونه باشیم آی فیلم میبینیم و یا مسافرت داخلی و یاسالی چند بار سفر خارجی میریم تو دلم گفتم :خب سفر خارجی رو چشم بسته که نمیرید ! شما وقتی ترکیه کنار دریا میری نمیتونی چشمهاتو ببندی و بری بیای! آخه نظرش این بود که خوشش نمیاد همسرش توی مهمونی که خانومها هستن کسی رو نگاه کنه یا وقتی خارج از کشور میره بقیه رو نگاه کنه و یا دوست نداشت همسرش تو گروههای تلگرامی که خانومها هم هستن باشه و .

خلاصه راجع به خیلی از موضوعات بحث کردیم و اونقدر حرفامون طول کشید که صدای بزرگترا در اومد:)) بلاخره خداحافظی کردیم و برگشتیم. توی راه برگشت مامان پرسید :خب چی شد؟؟ گفتم والا بنظرم هم خانواده ی خوبی دارن و هم دختر خوبی بود فقط از نظر اعتقادی خیلی با ما فاصله دارن، مامان هم دقیقا موافق نظر من بود و تو حرفهاش گفت که مامان دختره ازش در مورد پوشش خودش و مختلط بودن مهمونیا پرسیده بود و حتی به این نکته اشاره کرده بود که ما دوست داریم اسم نوه هامون حتما اسم ائمه باشه

البته به همینجا ختم نشد فرداش مامان زنگ زد که تشکر کنه و نظرشون رو بپرسه ، مامان دخترخانوم هم گفته بود که اگه امکان داره امروز عصر هم جایی قرار بزاریم تا یکسری حرفها رو که لازمه، دخترم و پسرتون بزنن مامان هم که تو رودربایسی همکارش که معرف این خانواده بوده پذیرفت  خلاصه عصر دوباره حاضر شدیم و تو یکی از پارکها همدیگه رو دیدیم دختر خانوم بهم گفت که اگه راستش رو بخوایید از نظر من این قضیه هشتاد درصد اوکی هست فقط کاش این مسائل مذهبی نبودن .گفتم والا به نظر من دیدگاه شما به مسائل مذهبی با دیدگاه ما خیلی فرق داره و این میتونه خیلی مشکل به وجود بیاره.

ولی در کل از صداقتش خوشم اومد که کلا خانوادگی دورو نبودن مثل کسایی که روز اول هر شرایطی رو قبول میکنن (چه خانواده دختر چه خانواده پسر) بعدش میزنن زیر همه چی.

و خلااااااصه سرتونو درد نیارم این شد که نشد دیگه

 

غرض از این صحبتها این بود که مراسم خاستگاری یا آشنایی جایی واسه جوگیر شدن و عشق در نگاه اول نیست سعی کنیم رو مسائل واقعی و اساسی تری صحبت کنیم و مهمتر اینکه صادق باشیم

 

#همین


اسم بچه خواهر شمسی خانوم رو گذاشتن" تداعی"!!

چند روز پیش هم همکارمون شیرینی بچه ش رو آورده بود که اسمش رو گذاشتن "وندا" !! اولین سوالی که به ذهن میومد این بود که وندا دختره یا پسر!

توی احادیث هست بهترین کادوی هر پدر مادری برا بچه شون، نام نیک هستش

پدر مادر عزیز فکر فردای بچه ت رو هم بکن که بزرگ میشه و چهار نفر تو جمع میخوان صداش کنن

درسته اینچیزا عقیده شخصی هرکسیه و قابل احترامه ولی بلاخره .

 

پ.ن: آهان یادم رفت که صبا هم که تو آمریکا زندگی میکنه و بارداره میخواد اسم بچه شو بذاره" دلاور"!

 

خیلی خاله زنک طور بود نه؟!

 

# همین


میدونستید در اجرای قانون اصلاح مالیات بر درآمد، گاج و قلمچی هم از مالیات معاف شدن؟!!

جوری که اینا درآمد دارن اگه قرار بود مالیات بدن دیگه نیازی به فروش نفت نداشتیم.  گردش سالیانه مافیای کنکور حدود ۱۰ هزار میلیارد تومان و در بخش کتب کمک درسی حدود ۲۰ هزار میلیارد تومنه.

موسسات کنکور و کمک آموزشی اگه سالانه ۱۵٪ مالیات پرداخت کنند ۴.۵۰۰.۰۰۰.۰۰۰.۰۰۰ میلیارد تومان مالیات قابل وصول از این مافیای عزیز خواهد بود. ‌ 

جالبه توی سازمان ثبت شرکتها ، عنوانشون موسسه ی خیریه درج شده!!!.

های کوچک بانک میند های بزرگ یا بانک افتتاح میکنند یا موسسه ی خیریه!!

حالا گنده ی این مجموعه ها کیه؟ اگه گفتین؟

همونی که یه روز میگفت: ما دیدیم مدارس دولتی سطح علمیشون پایینه برا درس خوندن بچه هامون گفتیم که مدارس غیرانتفاعی بزنیم!

ی که فقط از دیوار مردم بالا رفتن نیست.

 

#همین

 


یه برنامه ایی تو کانال من و تو پخش میشه بنام رئیس نامحسوس (حالا دوستان  نیان ایراد بگیرن که چرا کانالهای ماهواره رو نگاه میکنی) توی این برنامه که شاید خیلیهاتون هم دیدین مدیر عامل شرکت با یه گریم متفاوت به شعبات شرکتش سر میزنه و تحت عنوان یه کارگر یا کارمند چند روزی کنارشون کار میکنه و از نزدیک در جریان مسائل شرکتش و مشکلات پرسنل و حتی میزان علاقه مندی و تعهدشون به سازمانشون قرار میگیره

حالا کاری ندارم این برنامه یا برنامه هایی شبیه این بیشتر هدفشون معرفی یه برند خاص و تبلیغ در مورد اونهاست ولی نفس عمل خیلی جالبه

توی شرکتی که کار میکنم سرپرست یه تیم حدودا بیست نفره هستم که در بین تیمهای دیگه‌ایی که تو شرکت داریم، نفراتش کم تنش‌تر و با کیفیت‌تر و سریعتر کار میکنن و این موضوع برمیگرده به میزان صمیمیت و ارتباطی که بین نفرات تیم داریم و یه جورایی کم و کاستیهای همدیگه رو پوشش میدیم

من به عنوان عضو کوچکی از این مجموعه سعی کردم همیشه در کنار تیمم باشم نه در مقابلشون

( البته این موضوع چندان هم به مذاق بالاییها خوش نمیاد که من همیشه طرف نفرات باشم تا مدیرها)

همیشه سعی کردم باهاشون همفکری کنم و خود رای نباشم همیشه سعی کردم در جریان مشکلات و مسائلشون باشم تا بهتر باهاشون کار کنم مثلا من میدونم که خانوم اصغر آقا شاغله و شیفت صبح نمیتونه اضافه کار بیاد و باید صبحها بچه شو نگه داره به همین خاطر اصغر آقا رو همیشه شیفت بعدظهر اضافه کار مینویسم بااینکه از نظر قوانین داخلی شرکت اضافه کار غیر هم شیفت ممنوعه ولی این کمک کردن به اصغر آقا باعث میشه کارش رو در هر زمانی با کیفیت و به موقع انجام بده و یا مثلا محسن که بچه دیالیزی داره و مجبوره بیشتر از دو روز در ماه مرخصی بگیره در حالیکه اینکار هم ممنوعه ولی همین رعایت کردن شرایطش باعث میشه روزهای دیگه بیشتر کار کنه تا نبودنهاشو جبران کنه.

حتی باید هوای محمد رو هم که تازه نامزد کرده رو داشته باشم که بنا به شرایطی که قرار داره دوست داره روزی چند بار با نامزدش دل بده و قلوه بگیره و همیشه با یه لبخند گوشی بدست یه گوشه وایمیسه و با نامزدش گپ میزنه با وجود اینکه صحبت کردن با گوشی همراه در زمان کار هم ممنوعه ولی من این اجازه رو بهش میدم و در عوض تا حالا نشده محمد کاری رو دیر یا ناقص یا بی کیفیت تحویل بده.

این فرمول ساده موفقیت تیم ماست.

میخوام بگم آقای رئیس جمهور، آقای مسئول، آقای مدیر کل، آقای مدیر عامل، اقا یا خانم . یه لحظه از پشت اون میزهاتون بیایید بیرون برید وسط مردم دردشون رو از نزدیک حس کنید مثلا به عنوان یه آدم بی پول و مریض برید به بیمارستانها یا به عنوان یه شاکی برید به دادگستریها یا به عنوان یه مالک برید شهرداریها یا به عنوان یه مغازه دار برید اداره مالیات یا . برید و لمس کنید و کاری بکنید و اگر کاری از دستون بر نمیاد بهونه نیارید و استعفا بدید.

 

#همین


:((

  دهانم پر حرف است و دلم پر درد

حیف که با دهان پر نمیشود حرف زد

 

 

پ.ن: جناب آقای عابدزاده رئیس سازمان هواپیمایی کشور با اون سن و سال حداقل یه جوری دروغ بگو که خودت باورت بشه!

پ.ن: دارم به خانواده های کشتی سانچی فکر میکنم و اینکه به اونا چه دروغهایی تحویل دادن:(

#همین


 

علی‌ایحال اگر نمیدانید بدانید و آگاه باشید که اسم این وسیله بادنماست. اصولا وسیله سست عنصریست و از خودش اختیاری ندارد و از اینرو روزی راستی است و روزی چپی، روزی یزیدی است روزی حسینی، روزی دم از ایرانی بودن و عرق ملی میزند و روزی روی پروفایلش عکش پرچم فلان کشور را میگذارد .

خلاصه خواستم یادآوری کنم بادنماهای دوروبرت رو بشناس و فاصله‌ی قانونی رو باهاشون رعایت کن

 

#همین


آلبومی قدیمی ام،

در زیرزمین خانه ای کلنگی

که واحدهایش را پیش فروش کرده اند.

در انتظار دستی جامانده در اعماق

که شاید آجرها نمی گذارند

خاطره ای فروریخته را ورق بزند

 

نجاتم بده!

در من هنوز لبخندی هست

که می تواند چیزی یادت بیاورد…

 

 

از : لیلا کردبچه


اینروزا بیشتر از کرونا نگران اعتماد از دست رفته، انسانیت از بین رفته و همدلی بر باد رفته‌ی بین آدما هستم.

چه راحت ازشون میگذریم و زیر پا لهشون میکنیم

دیر یا زود این مشکل میخواد حل بشه ولی دیگه چطوری مثل سابق میخواییم بهم اعتماد کنیم و دوباره همون آدمای سابق باشیم و کنار هم زندگی کنیم؟

چطوری دوباره سرمون رو بالا بگیریم و به ایرانی بودن و فرهنگ و اصالتمون ببالیم؟

ماسکها رو برداریم تا چهره واقعیمون دیده بشه.

بیایید با هم مهربونتر باشیم.

یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه: زمستون میگذره و روسیاهیش واسه ذغال میمونه

پس امیدوارم بعد این زمستون ذغال نباشیم!

 

#همین

 

پ.ن: ببخشید که دیر به دیر پست میذارم چون برعکس همه که تو خونه قرنطینه هستن ما کارها و ماموریتهامون بیشتر هم شده.


ما در قبیله مان پیغام دوستت دارم را با دود به هم می رسانیم!

نمی دانم آن سو تکه چوبی برای تو هست یا نه؟

چون من اینجا جنگلی را به آتش کشیده ام… . .

یه جایی این مطلب رو میخوندم و به این فکر میکردم نکنه آینده ها در مورد ما بنویسن در گذشته مردم برای ابراز دوست داشتن همدیگه رو بغل میکردن!

 

پ.ن: توی یه پروڗه برقکار ساختمانی بود وسط صحبتهاش بین شوخی و جدی گفت: باور کن از موقعی که این ویروس منتشر شده همسرم حتی طرف من هم نمیاد!

 

#همین


سمیه: میدونی چرا مرتضی با خوشحالی از بدبختی آدمای دیگه برامون میگه؟

چون خیال کنیم زیاد هم بدبخت نیستیم!

 

ابد و یک روز

سعید روستایی

 

پ.ن: حکایت این روزهای رادیو تلویزیون میلی ایران

پ.ن : میگما فقط صف خرید دستمال توالت تو اروپا زشت بود؟! یه وقت صف دریافت سیمکارت برای ثبت نام وام ۶۸ دلاری اونهم بدون رعایت فاصله اجتماعی زشت نباشه؟

 

#همین


چند سال پیش با یکی دوتا از دوستان رفته بودیم دریاچه ارومیه ، آب بقدری کم بود که میشد با ماشین رفت داخل دریاچه و نزدیکیهای آب پارک کرد ، ما هم همین کارو کردیم ماشین رو پارک کردیم و رفتیم یکی دو ساعتی کنار آب قدم زدیم وقتی برگشتیم با تعجب دیدیم که چرخهای ماشین کلا فرو رفتن توی خاک دریاچه !

نگو اون خاک فقط روش خاکه و قسمت زیریش یه گل شله که چیزای سنگین رو مثل باتلاق میکشه توی خودش! خلاصه شروع گردیم به تلاش واسه در آوردن ماشین ولی اصلا نمیشد کاری کرد همون موقع چند تا تراکتورچی رو کنار دریاچه دیدیم با طنابهای کلفت بلند و لبخندی روی لب که داشتن مارو نگاه میکردن ، وقتی ازشون کمک خواستیم یادم نیست ولی یه مبلغ غیر متعارفی رو ازمون درخواست کردن ، چاره‌ایی نبود چون اگه ماشین همونطوری میموند بیشتر فرو میرفت پایین.

خلاصه یه خورده چک و چونه زدیم و بلاخره راضی شدن ماشین رو بکسل کنن و دربیارن بیرون.

از یکی از تراکتورچی‌ها پرسیدم چرا یه تابلو نمیزنین که ماشینا توی دریاچه نرن!

گفت بلاخره ما هم باید نون بخوریم یا نه!

خلاصه ماشین رو درآوردن و مشکل دوم این بود که اون گل رو نمیشد با هیچ چیزی از رینگ و لاستیک ماشین پاک کرد ناچارا مجبور شدیم دونه دونه چرخها رو باز کنیم و با برس سیمی و آب فشار قوی بشوریم و دوباره جا بزنیم.

حکایت این روهای کرونایی تو مملکت همین شده و یه عده و بخصوص دولت تبدیل شدن به کاسبهای کرونا البته چیز جدیدی نیست چون ما سالهای زیادیه که کاسبان تحریم رو به چشممون میبینیم. حتی کاسبان شایعه وبا که هرسال تابستونا راه میوفته و خیلیا ازش نون میخورن.

شما از گرون شدن چند برابری میوه‌جات و لبنیات و خیلی از اقلام بگیر تا خیلی چیزای دیگه، که تو شرایط عادی همین افزایش قیمت باعث اعتراضات مردمی و تلفات جانی و مالی زیادی میشد که تو سایه کرونا همچین اتفاقی نمیوفته.

ولی از همه اونها بدتر بازی کثیفیه که دولت اینروزها به راه انداخته و اون هم رونق کاذب بورسه ، طوری که خیلیا که تا دیروز نمیدونستن بورس با کدوم "ب" نوشته میشه الان برا خودشون یه پا تحلیلگر بورس شدن و مشاوره میدن.

برای نمونه همین چند روز پیش همون یه میلیون تومن وام یارانه که دولت به مردم داد خیلیا باهاش سهام خریدن و در عرض چند روز پولشون تبدیل شد به یک و پونصد!!

و از طرفی هم دولت همون وامی رو که به مردم داده بود از این طریق پس گرفت!

در حالیکه دولت خودش رو بی تقصیر اعلام میکنه و این رونق بازار بورس رو به دلیل عرضه و تقاضای سهام  مطرح میکنه ولی عرضه‌های اولیه دولت خلاف این ادعا رو ثابت میکنه.

برای نمونه سهام پتروشیمی ماهدشت که ۱۳ سال پیش به قیمت صد تون به ازای هر سهم پذیره نویسی شده و همون موقع کلنگ زنی کارخونه‌ش انجام شده ولی هنوز یه زمین بایره این روزها قیمت سهامش رسیده به ۷۲۳ تومن و من نمیدونم الان چه اتفاقی تو اون زمین بایر صورت گرفته که قیمتش افزایش پیدا کرده!!

یه شبی یه ی قفل یه طلا فروشی رو داشت با اره میبرید یکی ازش پرسید چیکار میکنی؟ گفت : ویولون میزنم! گفت: پس صداش کو؟ گفت : صداش فردا در میاد:))

نمیدونم این بازی کثیف تا کی ادامه خواهد داشت و کی بازار بورس رو سقوط خواهند داد(اصطلاح بهتری پیدا نکردم) ولی ما باید حواسمون باشه.

 

پ.ن: آقا درسته هر چیزی رو از بیرون میخرید اول بشورین بعد بخورین ولی تو رو خدا به مامانها بگین زولبیا بامیه رو نشورن ، لذت ماه رمضون به همین زولبیا بامیه هاس:))

 

#همین

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها